شعر زیر سروده محمد گرجی، یکی از شاعران اناری در با عنوان «بابالحوائج عباس» است.
گر که باقی بماند برایم هوش وحواس
گویم به شما زبابالحوائج عباس
جوانی بود اندر شهر کربوبلا
دچار گشت مادرش به محنت و بلا
چون جوان مادرش برد نزد طبیب
بدو گفت وقت فوتش میرسد عنقریب
آنگاه که جوان این سخن را شنفت
وانگه به مادر سخن را چنین گفت
دخیل کنم تو را اندر حرم عباس
به نزد وی میکنم گریه التماس
برد مادرش را در حرم عباس با وفا
بدوگفت میخواهد مادرم از تو شفا
گر شفا نبخشی میروم بیمعطلی
به نجف نزد بابایت حضرت علی
چونکه درد و دل دارم بینهایت
گر به آنجا رسم از تو دارم من شکایت
تا سه روز آنچه جوان زد بر سینه و سرش
هیچ بهبود نیافت آن پیرزن مادرش
جوان ره نجف پیش گرفت و دویدن کرد
با دلی زار گریه و نالیدن کرد
چون جوان میرفت در بین راه باشتاب
ناگه سوار خوش سیما او را کرد خطاب
ای جوان تو را به علی قسم ز این ره باز گرد
مادرت رها یافته ز محنت و ناله و درد
گر برسی به نجف میشوم شرمنده
حال باز گرد گوش کن به حرف این بنده
آنگاه جوان چنین گفت به اسب سوار
دستم گیر سوارم کن ره شود هموار
ای جوان نمیدانی عباس دست ندارد؟
چگونه این حاجت تو را برآرد
آنگاه جوان بازگشت به حرم با عجله
دید آن مکان را پر از صدا و هلهله
مادر جوانش بدید شاد و خندان شد
وانگه جوان هم ز شوق گریان شد
عباس! شاعر ، دلش هوای حرم تو را کرده
ندانم این حاجت کی شود برآورده