دلنوشته زیر با عنوان «و چه تنها» از فرزانه حسینینژاد دختر ۱۶ ساله اناری است.
میرفتم…درختان چه بلند…و مرگی در دامنهها…و مرغان لب زیست…
صدای باد میآمد و من باید عبور میکردم..و من مسافرم ای بادهای همواره..
مرا با خود به وسعت تشکیل برگ ها ببرید…بهتر آن است که برخیزم رنگ را بردارم..روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم..
از هجوم تنهایی شیشههای در تکان میخورد..بهتر آن است که برخیزم، رنگ را بردارم و روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم..
مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد..پس چه باید بکنم..من که در لختترین موسم بی چهچه سال تشنه زمزمهام؟؟
نصفه شب شد..طرح درختان عجیب بود..رشته مرطوب خواب ما به هدر رفت..فرصت ما زیر ابرهای مناسب مثل تن گیج یک کبوتر ناگاه حجم خوشی داشت…