۲۰ سال تنهایی، سالها نشستن بر در خانه و نظارهکردن تغییرات پی در پی، تغییراتی که دیگر اثری از گذشته باقی نگذاشته است.
قصه تنهایی انسانها، قصه بسیاری از کسانی است که ما میشناسیم.
قصه خانم ربابه پورطالبیان، مادر کهنسالی که ساکن بولوار بهشتی انار است، قصه «تنهایی و انتظار» است.
خانم رباب از روزهایی میگفت که در آن رنگی از تنهایی به چشم نمیخورد، روزهایی که جلوی خانه مینشست و با همسایهها به درد و دل می پرداخت، همسایههایی که اسمشان هم برای ماها آشنا نیست اما خانم رباب با بغض خستهای از آنها یاد میکرد.
از روزهایی میگفت که همسرش سید محمد به سرکار میرفت اما حالا همسرش از آن روز ها هیچ به یاد ندارد … شاید اگر آلزایمر نداشت خاطرههای فراوانی از قدیم میشنیدم…
خانم رباب که همه او را خانومی صدا میزنند از روزهایی میگفت که با دخترانش قالی میبافتند و اصلا وقت اینکه جلوی خانه بنشینند، نداشتند اما کم کم رفتند سر خانه زندگیشان و او برای تحمل تنهاییاش هر روز جلوی خانه مینشیند اما حال و هوای آن موقع با الان زمین تا آسمان فرق داشته.
خانومی میگفت مثل الان نبود که یک میدان باشد و یک خیابان منتهی به امامزاده: «کوچههای تنگی بود که میرسید به محله بهاآباد و چند جوی آب روان…»؛ محلههای قدیمیای که حال و هوایشان را نمیشود توصیف کرد.
خانومی از تنهایی که چهار سال با انتظار گذشت، سخن میگفت. پسرش به میدان جنگ رفته بود اما چهار سال منتظرش بود، منتظر بود تا در را بزند و بگوید مادر من آمدم. اما بعد از چهار سال انتظار و تنهایی فقط اسمی از پسرش به جا ماند: «شهید سید ولی الله صابری.» او ۲۲ ساله بود که به شهادت رسید. اول آذر ۱۳۶۶ در منطقه «حاجعمران» کردستان عراق، صدها کیلومتر دور از زادگاهش، غرق خون شد.
خانوم ربابه تا پایان حرفهایش بغضش را پنهان میکرد…
۳۰ سال است که فرزندش در گلزار شهدای امامزاده انار آرمیده و ۲۰ سال است که دیگر فرزندانش به سر زندگی خود رفتهاند.
نمیدانم ۲۰ سال و ۳۰ سال انتظار و تنهایی چگونه است اما میدانم برای خانم رباب ۲۰ سال و ۳۰ سال نبوده است…
نرگس عسکری، خبرنگار انارپرس